خواب دیار فراموشی است
هر روز صبح که بیدار می شوم، چیزی نمی دانم.
تا وقتی که صورتم را میشویم.
صورتم را که می شویم به ناگاه در آینه خودم را می بینم
بعد یکدفعه خبر زنده بودنم را به خودم می دهم
یادم می آید چیزی ندارم جز اشک و آغوش
و مرثیه ای نو از این روزگار یخزده
و فاصله از تو، از سراب هر دفعه
به انضمام موهای سپید سرم
و اینکه از گذشته شکسته ترم
آه من حتی در گفتن غمم به آینه هم الکنم...
چشمهایم
چشمهایم را که می بینم فرو می ریزم
نابود می شوم
قلبم می آید توی دهانم و آرزو می کنم کسی بگوید:
نگران نباش هنووووز خوابی...
به کجا چنين شتابان!...برچسب : نویسنده : kamalipashao بازدید : 149