تو نمی دانی...

ساخت وبلاگ

.

.

تو نمی دانی که
چه تماشا دارد
افق پرت ترین نقطه ی این پهنه ی خاک
چشم تو می لغزد
می رود تا ته آب
می رود تا به نهایت برسد
در همان جا که افق می خندد
و فلک دست به تقدیر سپارد باز هم
تو که مبهوت شوی
آسمان سرخ شود
آنقَدَر سرخ شود تا که جهان رنگ بگیرد از آن
چون پر پرواز آن کبوتر هایی
که پر از پیغام سبز آزادگیند
می شود سرخ تر ازآن دل پر خون بشر
که دگر ناله ی خشمش به دهان خشکیدست
می توانی باز هم
نرمی ثانیه را لمس کنی
تلخی خاطره های دور و رفته
سردی فاصله را حذف کنی
لحظه ای بنشینی
شب فرا می رسد از شرق به غرب
اندکی صبر کن اکنون مهتاب
بر می آید از ماه
و نگاهت را پرواز دهد تا دل شب
تا طلوع فردا
آسمان زیباست
زندگی زیباتر
و درآن نقطه ای از اوج که باز
چشم ها می لغزند به نهایت برسند
تو نمی دانی که
چه تماشا دارد...

 

به کجا چنين شتابان!...
ما را در سایت به کجا چنين شتابان! دنبال می کنید

برچسب : تو نمیدانی غریوِ یک عظمت,تو نمیدانی مُردن,تو نمی دانی اندوه مرا,تو نمی دانی غریو یک,تو نمي داني غريو يك عظمت,تو قدر خود نمیدانی چه حاصل,تو هم شاید نمی دانی,تو که راهی شدی نمی دانی,چیزهایی هست که تو نمیدانی,امشب حال مرا تو نمیدانی, نویسنده : kamalipashao بازدید : 285 تاريخ : جمعه 16 مهر 1395 ساعت: 8:38